دیگر نمی خواستم رویش را ببینم .له کردنش برایم کافی نبود،قطعه قطعه کردنش راضی ام نمی کردم،آنقدر صورتم از خشم به اوج رسیده بود که فکر کنم میوه فروش سرکوچه کله ام را در سبد لبو ها بگزارد و بفروشد،می خواستم حسابش را کف دستش بگذارم که یادم آمد ...
دیگر نمی خواستم رویش را ببینم .له کردنش برایم کافی نبود،قطعه قطعه کردنش راضی ام نمی کردم،آنقدر صورتم از خشم به اوج رسیده بود که فکر کنم میوه فروش سرکوچه کله ام را در سبد لبو ها بگزارد و بفروشد،می خواستم حسابش را کف دستش بگذارم که یادم آمد ...
اگه کمی و فقط کمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را کمی بهتر کنیم بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی میخواهد و نه پول زیادی. پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی که معلوم نیست کی باشد نباشیم ... در کوچکترین اتفاقات عظیم ترین تجارب بشر نهفته است . باور کنید ...